سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که چیزى را جوید ، بدان یا به برخى از آن رسد . [نهج البلاغه]

چگونه ژاپن ، ژاپن شد !

ارسال‌کننده : * گـــل نرگس * در : 97/5/27 1:48 صبح

بسم الله الرحمن الرحیم

 

 

- قرنیه ی چشم هات خشک خشکه ! از من توقع چی داری ؟! معجزه ؟! 

 

این حرف ها را با صدای بلند آقای دکتری که دو هفته ی پیش دیده بودمش هنوز در ذهن دارم ! می گفت کم کم باید سرم را از دنیای مجاز بیرون بیاورم و بچسبم به دنیایی بیشتر از چند اینچ اما او نمی دانست جان من همین چند اینچ است ! اگر بناست بهای کار کردن من خشک شدن اولین لایه ی شفاف چشمم باشد ، راضیم ! خوب است ... من چشم هایم را به لحظاتی می دهم که از دنیای بیرون هیچ چیز احساس نمی کنم . لحظاتی که از ته دل می خندم و در عمق جانم دیگر دردی نیست . لحظاتی که به معنای واقعی کلمه جدا می شوم از هر آنچه صبح بخاطرش با همین قرنیه های خشک ساعت ها گریسته بودم و حالا بخاطرش با صدایی گرفته و بریده بریده حرف می زدم . من کار نمی کنم برای امرار معاشم ، کار نمی کنم که مثلا درآمدم را پس انداز کنم ، کار نمی کنم که اجاره خانه دهم ، ماشین بخرم یا حتی یک چیز کوچک مثلا ساعت بخرم ! من کار نمی کنم که پول هایم را جمع کنم و مانتویی را که دوست دارم بخرم . شکر خدا پدرم چنین اجازه ای به من نمی دهد ، او می گوید که کار می کند تا من آنطور که میخواهم زندگی کنم و راضی نیست یکدانه دخترش بخواهد کار کند ! همین را هم اجازه اش را داد چون می دید دخترش اینطور خوشحال تر است . پدرم برایم ماشین خریده است ،‌ساعت خریده است و اصلا نمی گذارد چیزی در دلم به نام مانتویی که دوستش داشتم بماند ! من کار می کنم چون دوست دارم . از اغلب پروژه هایی که بر می دارم هیچ درآمدی ندارم . نهایت در آمدم بشود یک لیوان آبی که آنجا طلب می کنم تا لب های خشکم را آرام دهم . من به کارم عشق می ورزم و اصلا مهم نیست که در این سه روز آخر هفته کلا شش ساعت بیشتر نخوابیده ام و ما بقی را دائما پای همین صفحه ی چند اینچی بوده ام . میان پروژه هایی که مرا می خواهند یکجا هست که با دلم می روم . یعنی رفتن به آنجا را دوست دارم و اصلا برایم مهم نیست که آن سر شهر است و حتی هزینه ای بقدر رفت و آمدم هم نمی دهند . یعنی حاضرم از جیب خرج کنم ولی بروم ، ولی شات بزنم با دلم . چهارشنبه اجرایی بود که با پای جان رفتم . با پای جان رفتم و نزدیک پنج ساعتی بی وقفه روی پا بودم ، حتی کوتاه فرصتی به قدر نشستن هم نبود . پنج ساعت پلک هایم از ویزور دوربین جدا نشد ، پنج ساعتی که به نسبت باقی اجرا ها زمانش به مانند ثانیه ای بود . در اجرا ها گاه گاهی که کمرم خیلی اذیت کند ، می گردم به دنبال یک زمین خالی ، هرچند خاکی ، با چادرم دراز می کشم رویش ، مهره های کمرم مجبورند در همان دو دقیقه آرام بگیرند و چشم های بسته ام نیز محکومند تا خودشان را در همان دو دقیقه ، ثانیه به ثانیه پیدا کنند . بعد بلند می شوم ، چادرم را تکانده و نتکانده می ایستم درست روبروی سن !

این روز ها گردنم هم عذابی شده است برای خودش و این سوال که چه می شد اگر ستون مهره ها بی واسطه به سر وصل بود عجیب ذهنم را مشغول کرده . دست راستم در تمام اجرا ها در آتل است و سعی می کنم از دست چپم کار نکشم ، مهم هم نیست چون کاری که می خواهم را می کند اما گردنم ... او را چه کنم ؟! دائما باید بچرخد ، باید نورسنجی کند ، دیاف بدهد ، شات های زده را چک کند ، منوی دوربین را به شرایطی که میبیند یکی کند . گله ای نیست . درد که چیزی نیست یک ژلوفنی ، ادویلی ، نوافنی چیزی تمامش می کند هرچند که درد کشیدنش هم شیرین است . صبح ها در کلاس پای تخته گچ می خورم ،  این روند را دوست دارم چون اجازه نمی دهد فکرم سرکشی کند . دیگر کمتر شب هایی است که به اشک صبح شوند . تا دو و سه که اشک می ریزم و میبینم این حق دختران هشتم و نهم و دهم و یازدهم که از تابستانشان زده اند تا ترم تابستان مدرسه را بیایند نیست که دبیری خواب آلوده و یا با چشم های پف کرده و کبود ببینند پس تا صبح را همان چند ساعت می خوابم حداقلش خودم را گول می زنم که به اشک صبح نمی شود و باقی راند عذابم را کابوس های شبانه عهده دار می شوند . صبح ها در مدرسه ام ، ظهر ها شات می زنم و شب ها می شوم هنر جوی کلاس هایی که دوست دارم این مابین هم اگر زود به خانه برسم ، با همان مانتو ی مشکی می نشینم به طرح زدن ،‌نوشتن یا ادیت عکس هایی که مانده ، شب هایم مثل همند ، درست مثل امشب ، تا صبح رفیقم یک لب تاب است و یک فتوشاپ دو هزار و هفده و یک رم پر گاه گاهی که بچه ها تکلیف یا آزمونی داده باشند ، یک خودکار قرمز دستم را می گیرد و می نشینم به خواندن و نوشتن . تایم هایی را که در راهم کتاب دست می گیرم ، این روز ها " مشکی برازنده ی توست " میخوانم . کار تحقیقاتی دوست دارم ، کار تحقیقاتی را عاشقم و حاضرم تمام این کار هایی که سلامتی ام را پایشان داده ام ، بخاطرش بدهم ! خیلی هم دنبالش هستم که یک پروژه را معامله کنم با تمام شش صبح بلند شدن ها و روسری رنگی سر کردن هایم ،‌با تمام شات زدن هایم و با تمام عشق هایم ! این یکی ، به همه می ارزد ... ! 

این یک هفته را مثلا کلاس برنداشتم تا تند تند عکس هایی را بزنم که تمام این مدت ادیتشان مانده بود و روی هم تلنبار شده بودند . این یک هفته یک بند به عینکم وصل بود و به گردنم . این یک هفته را از همان روز اجرای چهارشنبه شروع کرده بودم اما ، گویی تمام شدنی نیست . بخاطر یک اشتباه کوچک نورپرداز محترمی که صلوات بر روح مطهرش باد ! عکس هایی را که روتوششان یک ربع بود الان نزدیک چهل دقیقه از من زمان می برند . و این یعنی چند برابر ! چند برابری که تازه نمی شود آنطور که باید بشود . بخاطر یک نورپردازی که احساس مسئولیت نمی کرد من این روز ها حس می کنم اگر چیزی هم از آن اجرا به من بدهند ، حلال نیست ! حس می کنم آنطور که باید کار نکرده ام اما می دانم کرده ام . می دانم دیگر از هیچ عکاسی جز ایزو شصت و چهار هزار و دیاف پنج ،‌کاری بیشتر بر نمی آید ! ایزو در آتلیه صد است حالا که من گذاشتمش شصت و چهار هزار ... ! دیگر دوربینم بالاتر از این ایزو نداشت ،‌دیاف باز تر هم لنزم نداشت ! بخدا وسعم همین بود . خودم هم شب تاب نبودم که در آن تاریک خانه ای که برادر محترم نورپرداز درست کرده بودند بتابم ، جدال عجیبی میان ذهن و دلم است . دلم می گوید تو درست عکس نگرفتی ، هر چه می خواهد باشد مهم این است که حتی یک عکس خوب در نیامده ،  اما ذهنم ، منطقم ، هر عقل سلیمی می داند که من آنچه را کردم که بیش از آن توان نداشتم بکنم . کمرم فحشم می دهد ، چشم هایم ناله می کنند ، مچ دستم سر شده است اما هیچ کدام ، هیچ کدام از عکس ها ، نورشان نمی شود آنطور که باید . این روز ها دیگر فتوشاپ هم به سخن درآمده قسمم می دهد که به هرچه اعتقاد داری بیش از این در توانم نیست ! همه ی این حرف ها را زدم تا یک چیز را بگویم ! بیایید در هرجایی ، هر سمتی که هستیم ، کارمان را به بهترین نحو انجام دهیم هرچند فکر کنیم کارمان کوچک است و به چشم نمی آید ! 

 

#س_شیرین_فرد




کلمات کلیدی :

ابزار وبمستر